ستیا جونستیا جون، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

«مادرنوشت»

اولین شب های قدر

امشب شب قدر نازنینم.  یکی از بهترین شب های خدا، راهی برای نزدیک شدن به خودش.  چه حس خوبیه وقتی خدا بهت مقامی رو میده وقتی خودتم می دونی لایقش شاید نباشی شاید اونقدر خوب نباشی که اسم(مادر)  رو روت بزارن، زیر لب با خودت می خندیو می گی، نه شاید هم خیلی دور نباشه شاید بشه به این مقام رسید شاید خدا کمک کنه، خودش گفته ناامیدی بدترین چیزه. شاید بشه که بهش کمی نزدیک تر شد شاید بشه که ناراحتش نکرد گناه نکرد و همه چیو با خودش معامله کرد و تنها از اون کمک خواست. از خود خودش که مشتاق برگشت ماست که یک قدم به سمتش برداریم ده قدم به سمتمون میاد.  خدای من یک جای خوندم که نوشته بودی اگه آدما اشتیاق منو نسبت به خودشون می دونستن  وجودش...
29 تير 1393

شش ماهگی با چاشنی واکسن

سلام به توت فرنگی قلقلی ام.  بله بله دخترم شیش ماه از عمرت گذشت و نیم ساله شدی.  امرو ظهر رفتیم برای مراسم واکسن زنون درمانگاهی که نزدیک خونمونه. استامینوفنتو خوردی و راهی شدی.  وای مامانی این دفعه خیلی بیشتر حواست بودو می فهمیدی وقتی گذاشتنت قدتو اندازه بگیرن همش غر می زدی انگار فهمیده بودی که چه خبره.  یک پاتو که سوزن زدن وای چنان گریه از ته دلی کردی که نگو بعد هم پای دیگه.  جیغ بلند و گریه من هم که تجربه داشتم از دوبار قبل زود بغلت کردم و زود آروم شدی آخه دفعه های پیش دست و پامو گم می کردم.  بعدش دیگه آروم شدی سوار ماشین شدیم راهی خرید واسه خونه.  این هم تو ماشین خندون بعد هم انگار استامينوفن اثر ک...
24 تير 1393

بوی حریره بادوم می یاد...

شش ماهگی سنیه که چهار روز دیگه واردش می شیم. ماهی کوچولوی خونه ما نیم سال از زندگیت گذشت و من خوشحالم از این بزرگ شدنت. سال اول زندگی پر از شیرینی هاست هر روز یک کار جدید هر روز یک پیشرفت تازه.. کاش مامانی می تونستم از تو یاد بگیرم ازین که هر روزم با روز قبلم متفاوت باشه و ازین روزمرگی رها شم . دختر نازم من با تو متولد شدم با تو بزرگ شدم و حالا احساس شش ماهگی می کنم. دوس دارم از دریچه چشمای تو به زندگی نگاه کنم با تو بزرگ شم راه رفتن و بازی کردن یاد بگیرم، خوشحال شدن با یک بهانه ساده با یک عروسک رنگی... یا از یاد بردن یکباره غم هام و خندیدن به اونها.... تو برام پر از درسی پر از تلنگری. فقط باید چشم ها و گوش هامو باز کنمو. ببینم و بشنومت....
19 تير 1393

توت فرنگی پنج و نیم ماهه ما

توت فرنگی خوشبوی خونه ما سلام. ازین که بعد از مدتی تونستم برات بنویسم خیلی خوشحالم. البته اگه اوضاع همین طوری پیش بره و شما از خواب بیدار نشی. چون شاید دو سه باره که می خوام ازین روزهات از کارات بنویسم اما یا شما نمی ذاری یا یک مشکلی تو سیستم موبایلو لب تابو اینترنت پیش میاد. نازنین دخترم از شیرینی های این چند روزه ات هر چی بگم کم گفتم. از بزرگ شدنت ، از لبخندهات از بازی کردن هات از بغل خواستن هات... . هر روز صبح که از خواب پا می شم و چشمامو تو چشمات باز می کنم خدا رو شاکر می شم به خاطر امیدی که با وجود تو به من داده به خاطر این که نشون داده که زندگی چه قدر می تونه زیبا بشه با وجود فرشته ای مثل تو. دخترم توی این یک ماه خیلی بزرگ شدی خیلی ...
8 تير 1393
1